بنام خدا
هربار که به منطقه میرفت، چهار پنج ماه طول میکشید تا دوباره سری به خانه بزند. هر دو سه هفته یک بار هم تلفن میزد و حال و احوالمان را میپرسید. وقتی زنگ میزد، میپرسیدم: «نمیآیی شهرضا؟»
میگفت: «نه، فعلاً کار دارم؛ انشاءالله چند روز دیگر میآیم.»
و این چند روز، گاهی شش ماه طول میکشید.
یک بار که آمده بود شهرضا، گفتم: «بیا اینجا یک خانه برایت بخریم و همینجا زندگیت را سر و سامان بده.»
گفت: «ننه! حرف این چیزها را نزن. دنیا هیچ ارزشی ندارد.»
گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچههایت را از این طرف به آن طرف میکشی؟»
گفت: «ننه جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه، خانهات عقب ماشینت است.»
گفت: «جدی میگویم، اگر باور نمیکنی بیا ببین.»
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک,دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر.
گفت: «این هم خانه. میبینی که خیلی هم راحت است.»
گفتم: «آخه اینطوری که نمیشود.»
گفت: «دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانهدارها.»
* مادر شهید